شب غریبی

 

شب غریبی است نمی دانم چرا همه جا نشانی از تو می یابم
به آسمان نگاه می کنم درخشش ستارگان را می بینم و چشمان تو را به خاطر می آورم
نسیم خنک شبانگاهی را حس می کنم و به یاد صدای تو می افتم
خدای من
چرا عشق باید با جدایی همراه باشد
چرا همیشه عشق در شوق وصال جلوه گری می کند
از این تنهایی دلم گرفت
نمی دانم این حس چیست
نمی دانم چرا چشمانم مرا یاری نمیدهند
مگر شب نیست پس چرا خواب را حس نمی کنم
دیگر نمیتوانم
دیگر توان دیدن خواب های زیبا را ندارم
قلبم از عشق میسوزد و روحم از فراق
نمی دانم سرانجامم چیست
نمی دانم تا به کی در این خلوت و آرامش و سکوت به انتظار بنشینم
نمی دانم یگانه عشق من، سکوت و تنهایی مرا میبینی و به انتظارم پاسخی نمی دهی؟
اما میدانم
تا دشت شقایق راهی چند باقی است.
صبر باید کرد
چشمهایم منتظر شکفتن شقایقها می مانند.

پس تو ای یگانه باغبان دشت شقایق بیا منتظرم..............................


 

چشمانم در چشمانم
خیره ماند
              و من مبهوت
آینه ام را شکستم
              بهتم شکست 
و من دیگر هیچ نبودم......