که آفتاب صداقت را
به مهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دستهای سپیدش را
به آب می بخشید.
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند.
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودکی معصوم
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که در تنهای برایش اشک ریختم
کسی که .....
سلام!!!
دفعه اول!!!
جالب!!!
زیبا!!!
همین!!!
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
...
(براتون یه میل زدم. اگر به دستتون نرسید، بگید که دوباره بفرستم)