یاحق

سلام از این کرم منو ببخشید

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی آنقدر مشتاقم گلویم سوتکی باشد بدست طفلی خردوبازیگوش

که او یکریزو پی درپی

دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان را آشفته سازد

وهر دم بشکند این سکوت مرگبارم را.

                                         
                         " دکترعلی شریعتی"

شعری از فریدون مشیری

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه‌ام اندیشه‌ی فرداست . وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان- در بستر شب- خواب و بیدار است

هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان‌ها باز...
خیالم چون کبوتر های وحشی می کند پرواز...
رود آن جا که می‌بافند کولی‌های جادو گیسوی شب را
همان جاها که شب‌ها در رواق کهکشانها عود می‌سوزند
همان جاها که اخترها به بام قصرها مشعل می‌افروزند
همان جاها که رهبانان معبد های ظلمت نیل می‌سایند
همان جاها که پشت پرده‌ی شب ، دختر خورشید فردا را می‌آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته ست
همین فردا که روی پرده‌ی پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش‌هاست
همین فردا، همین فردا...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!

زمان- در بستر شب- خواب و بیدار است
سیاهی تار می‌بندد
چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می‌کند: فرداست؟
قناری‌ها سرود صبح می‌خوانند...

من آن جا چشم در راه توام ، ناگاه
ترا از دور می‌بینم که می‌خندی
ترا از دور می‌بینم که می‌آیی
ترا از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید!
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو...
ای افسوس!

سیاهی تار می بندد
چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
زمان ـ در بستر شب ـ خواب و بیدار است.

«فریدون مشیرى»

غم ای یادگار شکست و ناکامی های من،

غم ای یادگار شکست و ناکامی های من،
غم ای وارث دردهای گذشته ام،
راستی چرا خانه دلم را ترک نمی کنی ؟
آخر بگو ببینم آیا جاودانه در زوایای تاریک دلم مدفون خواهی شد یا جای خود را کمی هم به خنده و نشاط خواهی داد.
غم ای یادگار خاطرات گذشته ام ای باز مانده سر گذشتهای به درد آلوده ام آخر تو که همه جا را می شناسی آیا جای دیگری نخواهی رفت؟
از غم عشق چه می باید کرد
به کمی دیداری می توان راضی شد
به تمنای نگاهی می توان تشنه جانبازی شد
می توان دلخوش کرد به کلا می که شنید
از دو خط نامه سرد می توان داغ شد و شعله کشید
از جهان گذر کرد و گذشت
به گذرگاه رسید
به گذ رگاه تباهی به جنون
و ز آتش فریاد زد
فریاد زد............